نمیتواند صریح پاسخ بدهد. میگوید خانوادههای ۱۳ افغانستانی که مسافرانشان در پرواز ۷۵۲ خطوط هوایی اوکراین جان دادند، در ایران تحت فشار اطلاعاتی و امنیتی هستند، تا آنجایی که بسیار حرفها هست که مجال گفتن نیست. فقط اشاره تلخی میکند:
«فضای داخلی ایران، فضای خفقان است. همه مقصر ره میدانن و میشناسن. برای همه واضح است که کی جان عزیزای ما ره گرفت، اما همه هم میدانن که سزای گفتن حقیقت چه است! شده مثل همان شعر نیما یوشیج که میگفت: «سوگواران در میان سوگواران/ قاصد روزان ابری/ داروگ کی میرسد باران!»
«سوال مه از سپاه ایران ای است که چرا آسمان این کشور در آن روز در شرایط جنگی باز بوده و به طیاره اوکراینی اجازه پرواز داده شد؟ چرا راکت دوم زده شد، در حالی که طیاره داشت به طرف میدان هوایی برمیگشت؟ در حالی که هواپیما آنقدر ارتفاع نگرفته بود که قابل تشخیص نباشد که این طیاره جنگی است یا مسافربری. چه کسی میفامه!؟ زندهگی چهقدر برای ما دشوار شده! کسی حس مه و فامیلم ره میفامه وقتی حتا اجازه دیدن پیکر تکهتکه شده عزیزانمان ره ندادن؟ کسی میفهمه وقتی روی برگه فوت میخوانی جسم متلاشی شده؟ با خودت میگی ای خدا یعنی هیچ چیزی نمانده. کاش میشد همان توتهتوتههای مانده ره ساعتها به تماشا نشست و گریست که دیدار، دیدار آخر است. ما بیش از غم، خشم داریم.»
تراژدی در بطن خوشی
تلفن زنگ میخورد. حسین از سویدن زنگ زده است. اینبار حرفهای دیگری با مادر دارد. او از فاطمه سه سال کلان و فرزند ارشد خانواده است. به مادرش خبر از این میدهد که دل به دختری داده و بهزودی برای ازدواج به ایران میآید. مادر موافق نیست. شاید دو علت دارد؛ هم اینکه حسین هنوز خیلی جوان است و هم وابستهگی مادر و پسری که گویا نکند کسی حسین را از او بگیرد… کسی چه میدانست که پایان آنهمه وابستهگی و عشق مادرـفرزندی، سوگ در جوانی خواهد بود.
همه خوشحالاند که حسین میآید. او همین که میرسد، دست مادر را میگیرد و میبرد به خانه رحیمه. رحیمه در همان اول، دل از مادر حسین میبرد. بدون تعلل، بساط خوشی پهن میشود. چراغان کنید که محفل وصال دو عاشق است. پنجشنبه، ۱۲ جدی، میان دو خانواده جشنی برپا میشود. رحیمه کاتبی و حسین رضایی ازدواج میکنند. ۱۸ جدی پرواز بازگشت است. این را فقط گفتم که بگویم فاصله میان خوشیها و غمها در این دنیا چهقدر کوتاه است.
حسین رضایی و رحیمه کاتبی که در پرواز طیاره اوکراینی جان خود را از دست دادند.
شام آخر
۱۷ جدی ۱۳۹۸، یک شب قبل از پرواز، در خانه ولوله و هلهله است. عروس و داماد قرار است بروند. همه دستهجمعی به بازار رفتهاند که برای رحیمه و حسین تحفه بگیرند و آنها را راهی سفر کنند. هنوز هم مادر برای حسین کالا انتخاب میکند. برایش ساعتی طلاییرنگ خریده است. وقتی مادر ساعت را به دست حسین میکند، قربان و صدقه اندام ورزشکاری حسین میرود و یکباره چشمانش از اینکه قرار است برای سالهایی پسرش را نبیند، پراشک میشود. یک لباس محفلی طلاییرنگ هم برای عروس خریدهاند. بعدها که یادش میآید، آن شب فاطمه با چه شوقی، با چه ذوقی، آن لباس را برای تحفه تزیین کرد.
هنگام خداحافظی رسید. مادر به حسین میگوید: «اینبار دگه تنها نیستی بچیم، دلم جمع شد شکر، بهخیر بروی» و رحیمه و حسین میروند. شب از نیمه گذشته است.
پرواز با تاخیر انجام میشود. قرار بود فردای آن روز ساعت حدوداً ۱۲ چاشت حسین احوال بدهد که به مقصد رسیدهاند. احوال نیامد که نیامد. تلفن زنگ میخورد. خواهر رحیمه است. فاطمه جواب که میدهد. جیغ و نالههای پشت تلفن بندبند وجودش را سست میکند. فقط میشنود که طیاره سقوط کرده… گوشهایش سنگین میشود وسرش دور میخورد. فقط میپرسد کجا بیایم؟ چه کنم؟ جواب میشنود که طب عدلی کهریزک تهران. مادر پشت سرش ایستاده است و همه چیز را شنیده است. در خانه حسین بلوا برپا شده است. اینسو مادر از هوش رفته، آن سو پدری هست که از بیماری شدید قلب رنج میبرد. هرچه هست گریه است، آوار تلخ غم است. فاطمه در دلش توفان شده است. در آن شرایط حتا کسی نیست که کمکش کند و او را تا طب عدلی ببرد.
میرود دو سرک بالاتر از خانه، همان پاهای بیرمق را بهسختی میکشد و ذکر میگوید که خدایا اشتباه شده باشد. خدایا اشتباه شده باشد. تو رحم کن. مادر را باید ببرد. موتر میگیرد و میآید پیش خانه. مادر را در همان حالت نزاری و از حال رفتهگی میبرد به طب عدلی.
در طب عدلی تهران غوغا است. هر که آمده تا با امیدی به او بگویند عزیزت اینجا نیست، با خبر مرگ مواجه میشود. بر سر میزنند، سر بر دیوار میکوبند. همه در درون خود میگویند که خدایا تا همین چند لحظه پیش که همه چیز خوب بود. چه شد یکباره؟ فاطمه پیش دروازه میرود تا نامها را چک کند. کورسوی امیدی در دلش چشمک میزند که شاید اشتباهی رخ داده باشد. ته دلش خالی میشود. ماموری که لیستها در دستش است، با چهره منجمد و بیتفاوت نام رحیمه و حسین را نشان میدهد و بعد با انگشت به آخر دهلیز اشاره میکند؛ یعنی برای پیگیری کارها به آنجا بروید. برای دقایقی وجود فاطمه از زمان و مکان کنده میشود. سر بر پنجره دهلیز میماند. اشک میریزد، بغض میکند، اشک میریزد، بغض میکند. یادش از مادرش آمد که در موتر منتظر است.
مادر را میآورد. میبرندشان برای شناسایی و برمیگردند خانه. تا یک هفته در آن خانه مردههایی زندهگی میکردند که فقط بهسختی نفسنفسی به ناچار میزدند. هرچند که به گفته فاطمه، از مرگ بدتر بود.
رحیمه و حسین با کالای عروسی و دامادی راهی سفر شدند و با همان کالای غرق خون به خانه بازگشتند. بعد از یک هفته، پیکرهای متلاشی شده را تحویل دادند. روی گواهی فوتی نوشتند: جسد متلاشی شد. هیچوقت به خانوادهها اجازه دیدن جسد را ندادند.
فاطمه میگوید: «همه اعضای خانواده ما به بیماری روحی و روانی مبتلا شدهاند. حتا کوچکترین عضو خانواده ما امید به زندهگی ندارد. حس تنهایی و بیکسی داریم. ماندهایم با داغ عزیزانی که ما را از پا درمیآورد. برادر عزیزم در ششمین روز ازدواج در بین کالای دامادیاش غرق در خون شد.»
«چرا میگم بیکس استیم؟ چون هیچکسی کنار ما نماند، هیچکسی نفهمید در این کشور چطور سرکوب میشیم و اجازه نداریم صدای خود ره بکشیم. برای همین فراموش شدیم. حتا سفارت افغانستان در تهران پیش از سقوط کابل هم ما ره بازی میداد. حتا دلگرمی به ما نمیدادن، چه برسد به پیگیری موضوع. بعد از سقوط هم… به سویدن ایمیل زدیم هیچ خبری نشد. چه کسی برای ما دادخواهی خواهد کرد؟»
فاطمه میگوید: «برادرم ورزشکار بود و سرحال. چطور باور کنم جسدش را متلاشی کردند و بعد حتا اجازه دیدن جسدش را ندادند. مهاجر همیشه مهاجر است. وای از این بدبختیها!»
روز شنبه، ۱۸ جدی، دومین سالگرد سقوط طیاره مسافربری خطوط هوایی اوکراینی به نمبر پیاس ۷۵۲ است. طیارهای که با شلیک دو فیر راکت سرنگون شد و تمام ۱۷۶ مسافر جان باختند. حسین و رحیمه، مهاجران افغانستانی، مسافران همان پرواز بودند.
روزنامه8صبح