آهسته گفتم: «دنبال کتابفروشی میگردم». جوابش مأیوسم کرد. گفت، آنجا کتابفروشی نیست؛ چند ماهی میشود که بسته است. با اشاره دست، مرا به سمت دهلیز تاریکی رهنمایی کرد. پاورچین پاورچین به سمت دهلیز قدم برمیدارم، همین که چشمانم به تاریکی عادت میکند، مرد کتابفروشی را میبینم که دکهاش را میبندد؛ مردی که کمی بعدتر فهمیدم کتابدار است. او با دیدن من درب دکه کتابفروشیاش را نبست، شاید امید به فروش کتاب بود که مانعش شد. با چراغی که به سختی میشد عنوان کتابها را در روشناییاش خواند و تشخیص داد، وارد اتاق کوچکی شدم. به قفسهها که نزدیک شدم با کتابهایی در حوزه تاریخ و علوم سیاسی برخوردم و کتابهایی در حوزه روانشناسی که کنارهم چیده شده بود.
کتابدار مرد نسبتاً کهنسال و لاغراندامی بود و از کتابهایی نگهبانی میکرد که به سادهگی میشد فهمید، ماهها است دستی به رویشان کشیده نشده است.
کتابهای انگیزشی دم دست، کتابهای اسلامی در طاقچه بلند و رمانها در کف اتاق فرش شده است. در میان همه این کتابها، رمانهایی از یک نویسنده ترکی بیشتر خودنمایی میکند؛ الیف شفق/شافاک، نویسندهای که با «ملت عشق» میان جوانان افغانستان معروف شده است.
پس از نگاه گذرا به قفسهها، میپرسم: «در این چند ماه کارتان چطور بود؟» کتابدار: «هیچ کار نیست. این وقتها، سه اتاق کتاب را به یک اتاق خُرد تبدیل کردیم.» میپرسم: «کتابهای جدید هم میآورید؟ روزانه چقدر فروش دارید؟» در شرایطی که داشت کمکم ناامید میشد و احساس میکرد که مشتری مورد نظرش نیستم، با بیحوصلهگی ادامه داد: «کار ما پنچر است و هیچ فروشی نداریم.»
پیرمرد کتابدار با حالت گرفته و غمگین به کتابهایش میبیند؛ نگاه افسرده به تجارتی که نه میتواند از آن دل بکند و نه میتواند به بهبودش امید ببندد. پیرمرد که به شروع دانشگاهها پس از یک وقفه ۷ ماهه چشم دوخته است، گفت: «درب کتابفروشیها به دروازه دانشگاه چنگک است. پس از رسمیات دانشگاهها کسی در این شهر کتاب نمیخرد.»
همینطور که صحبتمان به درازا میکشید، عنوان کتابی توجهم را جلب کرد: «احکام فقهی برای زن مسلمان». پرسیدم: «مشتریانش بیشتر چه کسانی هستند؛ دختران یا پسران؟» انگار با پرسش جالبی روبهرو شده است. با لبخند جواب میدهد: «هی خواهر! در این وقت اگر دختر به پدرش بگوید که پول بده کتاب میخرم. پدرش میگوید که بشین خانه؛ دیگران خواندند چه کردند که تو بخوانی؟» ادامه میدهد: «صد سال دیگر باید بگذرد تا پدری قبل از اینکه به فکر عروسی دخترش باشد، برایش کتاب بخرد.»
در میان گفتوگو، مرد جوانی با کلاهی بر سر و دستکولی بر دوش، وارد کتابفروشی میشود. او دانشجو است و دنبال کتاب «نظام حقوقی اسلام» میگردد. از وی میپرسم که چند بار طی این مدت به کتابفروشی آمده است. نگاهی نمیکند. بار دیگر سوالی در مورد وضعیت دانشجویان در کندز میپرسم، میگوید: «اگر بگویم وحشتناک است، اشتباه نکردهام. دانشجویان به کتابفروشی میآیند و کتاب را برای یک شب قرض میگیرند تا فقط آزمون را بگذرانند.»
دکانی که در آن در جستوجوی کتاب بودم، تنها کتابفروشی آن دهلیز تاریک نبود. مردی که صاحب آن بود هم تنها کتاب نمیفروخت؛ او عطر و شهد و مسواک نیز میفروخت. با دقت به وسایلی که در آکواریوم چیده شده بود، میدیدم؛ کتابدار خندید و گفت: «مردم که به مغزشان اهمیت نمیدهند تا روزگار ما بچلد، حداقل پایبند به سنت استند.»
با کتابدار پیر خداحافظی کردم و همینطور که دهلیز تاریک را ترک و از پلهها به سمت شهر حرکت میکردم، دکههای کتاب را که در مسیر قرار داشت، یکییکی از نظر گذراندم؛ همه مملو از کتابهای عربی بود. پرسشی ذهنم را درگیر کرد که چرا فقط کتابهای عربی؟ کتابفروشی گفت: «کتابهای دیگر فقط قفسهپرکن است؛ فعلاً ۹۵ درصد فروش را کتابهایی دارد که در مدرسهها و مسجدها تدریس میشود.» کتابدار پس از پرسشی در مورد وضعیت کشور، به اطرافش نگاهی انداخت و آهسته گفت: «شماری تازه به دوران رسیدهاند، بیشترشان دستور عریضهنویسی میخرند.»